فردا شد
مردم به نانوايي رفتند و هيچ ناني نبود
«همه را چند دقيقه پيش بانكدار خريد
او كه از ديروز به امروز آمده بود
برداشت و برد به ديروز
امروز ديگر ناني برايم نمانده
صبر كنيد تا فردا دوباره بپزم»
مردم ناراحت شدند

بانكدار اما ناراحت نبود
دستگاه را روشن كرد و به پس‌فردا رفت
ولي پس‌فردا كه فقط يك نان داشت
براي هر كدام از مردم روستا
پس يك‌بار ديگر هم بايد سفر مي‌كرد
اين‌بار به روز پس از پس‌فردا هم رفت
نان‌هاي دو روز را آورد
دوباره به همان نسبت
هر نفر دو سهم نان دارد
بخشي را بانكدار بر مي‌داشت
سهم زحمتي كه كشيده
از آينده نان آورده
و مردم به تقريباً دو ناني كه امروز هم خوردند راضي بودند

روزها كه گذشت
بانكدار مدام چاق‌تر مي‌شد
او روزي ده دوازده نان مي‌خورد
و هر روز هم بيشتر
ياد گرفته بود مدام از آينده بياورد
نان‌هاي پخت بعد را بخرد
و مردم
آن‌ها نيز ديگر به دو قرص نان راضي نمي‌شدند
مدام بيشتر مي‌خواستند
روزي سه نان
چهار نان
و هر چقدر كه مي‌توانستند بيشتر


[ادامه دارد.]

داستان ِ بانكدار 1

داستان ِ بانكدار 3

داستان ِ بانكدار 2

داستان ِ بانكدار 5

داستان ِ بانكدار 4

داستان ِ بانكدار 6

پس‌فردا ,ديگر ,بانكدار ,ناني
مشخصات
آخرین جستجو ها