مهندسي بود
روستا
مردمي كه در خوشي زندگي مي‌كردند
راحت و آرام
نه خيلي در رفاه
ولي بي‌نياز
هر كدام روزي يك نان
پخت تنها نانوايي روستا

روزي مهندس با شادي به ميدان ده آمد
«ديگر مي‌توانيم به آينده برويم و بازگرديم»
او يك دستگاه ساخته بود
ماشين زمان
به آينده مي‌رفت و باز مي‌گشت
حداكثر تا ده سال
«به چه درد ما مي‌خورد؟»
سؤالي كه مردم روستا داشتند
و مهندس پاسخي نداشت
دستگاه را رها كرد و به كارگاه خود بازگشت
در مسير
بانكدار او را ديد
او را نگه داشت
بانكدار خيلي دنياپرست بود
خيلي خوردن را دوست داشت
رفاه مي‌خواست
ايده‌هاي زندگي چرب‌تر
«بايست مهندس! من دستگاه تو را مي‌خرم»

[ادامه دارد.]

داستان ِ بانكدار 1

داستان ِ بانكدار 3

داستان ِ بانكدار 2

داستان ِ بانكدار 5

داستان ِ بانكدار 4

داستان ِ بانكدار 6

مهندس
مشخصات
آخرین جستجو ها